کجاستی وطن؟
در اکنون که ایستادهام جز فریاد نیست در دهانم، فریادی خاموش! ابرهای تیره بارانی نمیبارند و من که شوق باران دارم در این پاییز، بیفرجام خیابانها را به اتمام میرسانم و به کنج ظلمت خود باز میگردم. آی ای وطن کجاستی تو؟ که من اینگونه در دیار خود غریبانه به خواب میروم و صبحگاهان هراسان …