اولین دیدار
مدتها انتظار تماشای چشمهایش رو به پایان بود، روزهای حرکت و شروع سفر نزدیک و نزدیکتر میشد، آرام بودم، اما درونم این آرامش را قبول نداشت و فریادی میکشید که تمام وجودم را میلرزاند، نه از ترس، بلکه از شادی، درست همانطور که از شادی اشکها جاری میشوند. مغزم به درستی کار نمیکرد منی که …