نشسته، خسته، عاشق
نشستهام؛ به خیابان پر از آدمیزاد مینگرم که سوار بر ماشینهایشان یا با پا هایشان میگذرند بی آنکه بدانند در این حوالی چه میگذرد یا شاید میدانند اما… ولی چه میگذرد در این حوالی؟ بوی عشق میآید بوی دوستی هست اما آسمان ابریست جوی خیابانها خونیست عشق؟ دوستی؟ آری هست اما شیشه عطر خالی به …