به آینه بنگر
در جایگاه نخست که پیمانههای قضا را در نهانم مینهادند مَلکی آمد و گفت: – جهانش ظلمت من به خود لرزیدم شبنم از غنچۀ نشکفته من افتاد بر زمین و صدایی کرد اندوهگین ناگاه مَلک گفت: – عجب! دستی بر بالش کشید چشم خود بست لحظهای زمزمهای گفت و رفت من اما مثل برگِ پاییزی …