امشب را با تو آغاز کردم
اما اینک نمیدانم
در کدام میخانه شهر آواره گشتهام
اشکهایم ز شوق تو ابر میشد
اما اینک میشوید کف این میخانه را
ای همزبان من، ای آشنا با من
چه دخل بود ما را رها کردن؟
اکنون که دلارامِ جهان گشتهای
و آوازهات بر زبانهاست
خشنودی؟
ما را که از سمند روزگار
بر زمین کوبیدی
لااقل بنشین و چای بنوش
و به خیل شادی بکوب
زیرا که مرا ز چرخه گردون
به دور انداختی.
نوشته: علی دولیخانی عکاس: مرتضی یوسفی