در اکنون که ایستادهام
جز فریاد نیست در دهانم،
فریادی خاموش!
ابرهای تیره بارانی نمیبارند
و من که شوق باران دارم
در این پاییز، بیفرجام
خیابانها را به اتمام میرسانم
و به کنج ظلمت خود باز میگردم.
آی ای وطن کجاستی تو؟
که من اینگونه در دیار خود
غریبانه به خواب میروم
و صبحگاهان هراسان از خواب برمیخیزم
و در بالین خود به دنبال تو میگردم
اما هیچ نشانی از تو نیست.
پنجرهها را میگشایم به امیدِ
پرتویی از نور اما آسمان را
ابرهای ظلمت قرق کردهاند
و پرندگان را مجال پرواز نیست.
آری وطن!
اینگونه زمان میگذرد اینجا
تو کجاستی؟
آن آغوش پهناور و پر از عشق و مهر تو
کجاست؟
نوشته: علی دولیخانی عکس: برشی از ویدیو Evgeny Grinko - Things From The Past ویدیو را در اینستاگرام من تماشا کنید.