در زمستانِ جنوب
که آتش و یخ
جامۀ صلح بر تَن میکنند
فاصلهای پدیدار میگردد
که نظم آفاق را وصلۀ گذرا میزند
و مردمان ز شوق این صلح
بر کوسِ سرور میکوبند
چنان که طنینش طاق هفتم را میلرزاند.
*
حال بگو جای که خالیست؟
– آری!
تو همیشه راست میگویی
دوستِ همرهما
-اندوه-
جایش سبز
او که در فصلِ پیش
چنان طفل خردسال با آغوش مادر
در میان سینههامان بود.
اما کنون در خلوت خویش
جامۀ نو برمیگزیند
زیرا که امروز نیامده،
تمام گشته
و فردایی دیگر
در انتظارمان بیقرارست.
*
در این میان
سخنی به یادم آمد
که میگفت:
(غصه فردا مخور
حال بکوب پای را،
اما بدان!
کوبیدنت،
نلرزاند دلی دیگر)
منِ شیدا تبسم
چنان رنگ بر بوم
نشست بر دهانم
و سرانجام
به سوی منزل دلارام
پای در سمند خود نهادم.
نوشته: علی دولیخانی - مهرماه 1400 عکس: علی دولیخانی - بهار 1400 مدل: محمد شبانی