از روزی که به خاطر دارم
احساسات در من گونهای دیگر بود
متمایز با دوستان و آشنایان
شاید هم من اینطور گمان میبردم
ولی یک چیز را خوب به خاطر دارم
اینکه همیشه بساط عاشقی را داشتم
بساط عاشقی با من چنان آمیخته بود
که عشق همیشه در رگهای من جاری بود
و لحظهای که دیگر میخواستم این بساط عاشقی را
از این شهر تاریک دور بریزم و کنج خود بازگردم
تو را یافتم، و تو با من آواز خوشی گفتی
دستان مرا گرفتی و از تاریکی بیرون کشیدی
و من با دلی پر از ترس
بساط عاشقی خویش را
در دامان تو پهن کردم
و تو مهربانانه مرا در آغوش گرفتی
خوشا بر من که تو را یافتم
و با تو آوازی گفتم
از شعر
از عشق
از زندگی
و تو با هزاران فرسنگ فاصله
و انبوهی از عشاق
در میان آغوش من خفتی
و نفسهایت
با من سخن گفت
ای دلارام چه خوش گفتی آن شب
با من، با من که از ترس عشق
داشتم این بساط را به دور میریختم
چه خوش گفتی دلارام…
نوشته: علی دولیخانی عکاس: امیرمحمد نجمالدینی