قبل از شروع حرف بزن، تئاتری مصیب داوری؛
«بترس از روزی که بشی شبیه بقیه»
دیالوگ جالبی بود برای من، شخصیتی این حرف رو زد که خودش هم نمیدونست کیه، یعنی حرفش کلیشه بوده؟ اینکه چرا این حرف رو زد رو نمیدونم اما برای من برداشتی متفاوت داشت، شبیه شدن به آدمهای دیگه داستانهای خودش رو داره، اینکه دوست داری نقش یک عاشق رو بازی کنی تا به هدفت برسی و البته عاشق هم باشی یا دوست داری توی نقش آدمی باشی که معرفت حالیشه اما کادوی تولد مادرش هم پول میخواهد، تصمیمگیری برای انتخاب عقل و عشق، اخلاق و منفعت گاهی سخت میشه، اما در نهایت باید تصمیم گرفت و باید دونست نباید دنبال مقصر گشت، چون گاهی ناخواسته هم اتفاقات وحشتانک رخ میدن، هیچکس دوست نداره عزیز خودش رو به سمت مرگ هدایت کنه، هیچکس دوست نداره معرفتش رو زیر پا بزاره.
اگر عاشقید درست عاشقی کنید، اگر میخواهی رفیق باشی، درست رفیق باش، درست و غلط بودن رو من تعیین نمیکنم اون حسی تعیین میکنه که توی تنهایی سراغت میاد. و گریه زاری برای کسی که رفته فایدهای نداره، خودش خواسته، گاهی عشق فراتر از مرزهای ماست، گاهی عشق و هدفی که در سر داریم، تعهدی که داریم فراتر از اعتماد کردن به آدم هاست. هر اندازه شیرین بخندی یا تلخ اخم کنی، در نهایت باید بدونی همیشه یکی توی این دنیا خوشحاله یکی غمگین.
نوشته: علی دولیخانی «شیدا» پینوشت: نوشتههای من در مورد سینما و تئاتر تخصصی نیست، و صرفاً برداشت و تخیل من در مورد چیزی است که دیدم. در هر حال هرکسی نگاهی برای خودش از موضوعات دارد.