مدتها انتظار تماشای چشمهایش رو به پایان بود، روزهای حرکت و شروع سفر نزدیک و نزدیکتر میشد، آرام بودم، اما درونم این آرامش را قبول نداشت و فریادی میکشید که تمام وجودم را میلرزاند، نه از ترس، بلکه از شادی، درست همانطور که از شادی اشکها جاری میشوند. مغزم به درستی کار نمیکرد منی که تمام عمر عاشق بودم و به دنبال عاشقی کردن، حال که لحظه معبود فرا رسیده بود، هیچ چیز به ذهنم خطور نمیکرد، تنها چیزی که توانستم در آن هیاهوی وجودم بنویسم، لیستی بود که یادم بماند چه کارهایی را باید باهم انجام دهیم، بماند که همان لیست هم بعدا یادم رفت و خلاصه داستانی که همیشه در من وجود دارد، هیاهو؛ برگردم به جایی که بودم، یکی از کارها خواندن شاملو برایش بود، اولین چیزی را هم که برداشتم و در کیف گذاشتم کتاب آیدا در آینه شاملو بود، راستش رو بخواهید من و شاملو داستانها داریم، خصوصی است! شاید بعدا به خدمتتان رساندم، و اما آن روز، در همان راهی که به سمت کسانی میرفت که جز ارزشمندترین انسانها برای آدمیان و ایرانیان هستند، برایش خواندم، برایش از عشقی خواندم جاودان، برایش از شاملو خواندم، برایش از کسی خواندم که عشق را در 40 سالگی یافت، برایش خواندم تا بداند، اما چه چیزی را بداند؟!؛
– بداند که چقدر دوستش دارم؛
همین.
علی دولیخانی «شیدا» (سیام آبانماه یکهزار و چهارصد خورشیدی - بندرعباس)